طلوع من



دراز کشیده بودم که با زیاد شدن صدای بارون از خواب پریدم!

از پریشب یه ریز داره بارون میاد ولی الآن یهو شدید شد! میگم شدید یعنی شدید ها! انگار دوش حمام رو تا آخرین درجش با شدت باز کرده باشی! انگار از آسمون داره سیل میاد!! نمونش رو حتی تو بارونای مصنوعی فیلما هم ندیده بودم!

همین الآن برق قطع شد

خدایا به خیر بگذرون.


دیشب واسه اولین بار در عمرم چهارشنبه سوری داشتم! البته از نوع خانوادگی و سالمش بود! کلی خوش گذشت ^_^


روز مرد رو به آقایون داداشا تبریک میگم و آرزو میکنم اگه پدر نیستید ایشالا بشید :)


وای که چقدر همه جا پر از حس خوبه!! انرررررژیه که از سر و روی شهر و آدما میباره! خیلی عید امسال برام شیرین و هیجان انگیزه! الهی هوای دلمون همیشه مثل عید، بهاری و تازه باشه و همه سرحال و سر کیف باشن ^__^


نه به آجیل!

نه به ماهی!

نه به سبزه!

این شعار رو امسال ما عملی کردیم و هیچکدومو نخریدیم! به همین سادگی :)



وای چقدر این اسفند زود تموم شد!! من هنوز واسه تحویل سال آماده نیستم!!

برم که کلی از کارام مونده!!

خداحافظ تا سال بعد ;)


تو دوران دانش آموزیم یه بار که مامانم داشت راجع به آیندم حرف میزد، در باب اسم همسرم یهو اسم سینا به زبونش اومد. از همون موقع این اسم موند! هروقت بحثی میشد با همین اسم بود.

در تمام عمرم شاید کلا دو تا سینا رو از نزدیک دیده باشم!

یه دوستی دارم، شیش سال و نیم پیش که درباره ازدواج ازش پرسیدم گفته بود خیلی دلش میخواد زودتر ازدواج کنه. جدیدا پروفایلاش بودار شده! ظاهرا داره ازدواج میکنه

طبق رسم بعضیا که تا مجردن عکس خودشونو ممنوع میدونن واسه گذاشتن رو پروفایل، و به محض ازدواج این قضیه مجاز میشه، و روندش هم به این شکله: اول دیدم حرف اول اسم خودشو نوشته کنار یه حرف دیگه. چند روز بعد عکس دو تا دست رو گذاشت! امشب دیدم اسم طرف رو نوشته o_O

بعد از شیش سال و نیم انتظار باید شوهر منو مییدی؟ -_-

مگه سینا سهم من نبود؟ :/

دپرس شدم :|


یه نفر به من پول بدهکاره. یکی که مثلا باهم دوست شده بودیم. پولمو نداد و به خیال خودش بالا کشید. احتمالا پیش خودش فکر میکنه خیلی زرنگه و با افتخار به همه اعلام میکنه فلانی حتی یه قرون هم نتونست از من بکنه!

تو این جریان از من هیچی کم نشد. اون پول اصلا برای من رقمی نیست که بخاطر از دست دادنش ضرر کرده باشم و یا با گرفتنش وضعم خوب بشه!

ولی این وسط، اون آدم شرف و آبروی خونوادگیشو پیش من و خونوادم از دست داد! طوری که به اون و خانوادش به چشم حقارت نگاه میکنم. یه آدم چقدر میتونه بدبخت باشه که اینقدر مفت عزت خودشو خانوادشو از دست بده!

عزت، شرف، آبرو چیزایی نیستن که راحت به دست بیان

یه وقتایی لازمه بخاطر حفظشون از مالت خرج کنی

ولی بعضیا بخاطر به دست آوردن پول، شرفشونو خرج میکنن!


دیشب رفتیم به مناسبت روز مادر کیک بگیریم. تو یه شیرینی فروشی با ویترین خالی از کیک مواجه شدم. پرسیدم کیک ندارین؟ گفت چه سایزی میخوای؟ گفتم دارین یعنی؟ گفت آماده نیست چه سایزی میخواین براتون بزنم.

گفتم چقدر طول میکشه؟ گفت 5 دقیقه

قبول کردیم و منتظر موندیم.

چند تا ورقه کیک روی هم گذاشت و تبدیلش کرد به یه کیک تولد و خامه کشی کرد. با تعجب داشتم به حرکاتش نگاه میکردم. یهو برگشت نگام کرد و گفت: آبجی چرا اینجوری نگاه میکنی؟ از شما که بهتره تپ و تپ غذا درست میکنید! کیکه دیگه!

و به کارش ادامه داد. نمیدونستم چی بگم! میخواستم از خودم دفاع کنم ولی دیدم من که اصلا اهل آشپزی نیستم! اگه بگم من چپ چپ نگاهت نکردم هم دروغ بود! سکوت پیشه کردیم تا کارش تموم شد و یه کیک بزرگ تحویلمون داد. و عذرخواهی کرد بابت معطلیمون.


این هدیه رو هم دریافت کردم :)



1_ یکی از دوستای مامانم سه تا دختر داره. هر چهار نفرشون اومدن خونه مون عید دیدنی. اینا جوری هستن که به کسی مهلت حرف زدن نمیدن. یه ریز حرف میزنن. حتی به همدیگه هم اجازه حرف زدن نمیدن و هی میپرن تو حرف همدیگه. وقتی مقابلشون باشی نمیدونی به کدومشون گوش بدی! فکر کنید چند نفر همزمان دارن باهاتون صحبت میکنن! من همیشه تقسیم بندی میکنم که نگاهم رو کدومشون باشه! چند ثانیه که به حرف یکیشون گوش دادم نگاهم رو میچرخونم رو نفر بعدی! همیشه هم نگران اینم که نکنه اونی که حرفشو نصفه گذاشتم ناراحت بشه! واقعا نمیشه به همشون همزمان گوش داد!

بعد از اینکه حرفاشون تموم شد پا شدن که برن. و اصراااار داشتن که حتما شمام باید بیان خونه ما!

من به این فکر میکردم اگه ما بریم خونه شون هیچ حرفی برای گفتن نخواهیم داشت چون همه حرفا خونه ما زده شده و حرفی نمونده. ولی وقتی بعد از چند روز رفتیم خونه شون، اونقدر حرف زدن که وقتی اومدیم بیرون به مامانم گفتم یه کم به گوشامون استراحت بدیم :))


2_ این قابلیت جدید تلگرام چقدر بده! چه معنی داره طرف مقابل بتونه پیامای ما رو حذف کنه؟ :/


3_ بعد از برنده شدن تو مسابقه مذکور، فقط اسمم رو بهشون اعلام کردم. ولی با کمال تعجب دیدم تو کانال، اسمم رو به اضافه شهرم نوشتن! مگه از روی اکانت تلگرام میشه محل زندگی رو شناسایی کرد؟! گفتن شمارم رو هم میتونن بفهمن! o_O


4_ وقتی از دختر پسرعمه ی مادرت، به عبارتی از دختر دخترعموی مادرت، تراول عیدی بگیری، باید هم به دید و بازدید عید علاقمند بشی! :دی


5_ مگه میشه رقیبت تو جمع آوری هرچه بیشتر عیدی، مادرت باشه؟! به سختی تونستم پیشی بگیرم! اونم با 3 هزار تومن و 1 دلار ;)


دیروز مثل همه رفتیم تو طبیعت.

بچه ها میگفتن بریم بازی. من مایل نبودم چون نگران ناخنام بودم! با این حال رفتم و هرچند ناخنم شکست اما خیلی خوش گذشت. ^_^


چایی آتیشی درست کرده بودیم. پیاله ها کم بود و به من نرسید. با خودم گفتم خب اینجا که آب نداریم و تا برسیم خونه ظرفا شسته نمیشن. پس اگه تو پیاله ها واسه سری دوم چایی ریختن من نمیخورم. که یهو دیدم اومد طرفم و پیاله چاییشو گرفت سمتم و گفت: بیا این چایی رو بگیر، تو به ظرف دهنی حساسی، من بعدا میخورم.

همین توجه های کوچیک، مهربونی رو نشون میده :)


از دیروز بدنم کوفته است و ماهیچه هام گرفته.

مثل اسی نباشید!

با ورزش دوست باشید -_-


اینایی که میان تو برنامه کودک شو، قسمت دوبله شو، بعد لباس اون شخصیت رو میپوشن یا رفتاراشو تقلید میکنن، تعریفشون از دوبله چیه واقعا؟

الآن اون شاخی که گذاشتی رو سرت باعث میشه صدات مثل گاو بشه؟!

اینکه ماسک اون کاراکتر رو گرفتی جلوی صورتت، صدات هم مثل همون میشه؟

اونجوری که بال بال میزنی هیچ تاثیری رو شبیه مرغ شدن صدات نداره!

نمایش نیست ها! دوبله است :|


بیاین یه بازی کنیم:

1- تا به حال با چه کلماتی خطاب شدید که خیلی خوشتون اومده؟

(اگه خواستید بگید خطاب کننده چه کسی بوده)


2- دوست دارید با چه کلماتی خطاب بشید؟

(اگه خواستید بگید توسط چه کسی)



ب.ن: خب حالا جوابهای خودم:

1- بابا توسط عمو و برادر و مادرم

مامان یا مامانی توسط پدر و عمو و پسرعموم

دتر (دختر به زبان مازندرانی)


2- این که "دخترم" صدام کنن


وقتی یکی کنارتونه آیا طبیعیه که تو مدت 20 دقیقه 60 بار انگشتش رو تو پهلوتون فرو کنه، 40 بار به نوک دماغتون ضربه بزنه، تو گوشتون مثل قطار سوت بکشه، به طرق مختلف به هر جایی دستش برسه ضربه وارد کنه؟

واقعا همه همنشینا اینجوری هستن؟! :|


اول از همه تولد امام زمان رو تبریک میگم ^_^


1_تو یه گروه تلگرامی عضوم که هر روز هر کی مورد سوال گروه رو انجام داد میاد تو گروه اعلام میکنه. یه جورایی مثل حضور و غیابه

مدتی بود میدیدم یکی از آقایون واسه اعلام همراهیش، پیام یکی از دوستان رو ریپلای میکنه. اولش فکر کردم اتفاقیه، بعدش دیدم چند تا از عکسای پروفایلاشون هم مثل همدیگه است. حدس زدم قصد ازدواجی باشن. یهو یه روز آقاهه از گروه لفت داد! دیدم پروفایل خانم هم درمورد بی اعتمادی و ایناست. انگار زده بودن به تیپ و تاپ هم! چند روز بعد دوباره خانمه اقاهه رو اد کرد و امروز خانمه گفت قراره باهم ازدواج کنن

این از کارآگاه بازی اینجانب :دی


2_از آنجا که فوتبالی نیستم اصلا برنامه شوتبال رو نمیبینم. امروز اتفاقی مهمونای برنامه شون رو دیدم و کانال رو عوض نکردم. کلللی هیجان انگیز بود و کلی تنهایی تو خونه سر و صدا کردم و تشویقشون کردم! خیلی باحال بود :)))


3_ یک هفته تمام منتظر میمونم که شنبه بیاد تا یگانه برنامه تلویزیونی مورد علاقم رو ببینم که همانا عصر جدید میباشد. چرا آخه یه هفته درمیون فوتبال پخش میشه؟ زورشون به عصر جدید رسیده فقط؟ هفته ای دو روز هم روا ندارن؟ شبکه ورزش واسه چی ساخته شده پس؟ مسابقات ورزشی رو از شبکه ورزش باید پخش کنن دیگه! ای بابا :/


4_ اردیبهشت خوشگل اومد :)

حیف نیست واقعا آدم تو این ماه سفر نره؟


+آقا بخونید!! مگه داریم اصلا؟!!! :)))))

اینجا ;)


امروز ناهار رفتیم پیک نیک

بگید کجا؟

تو خونمون!

بله درسته :دی

تو حیاطمون زیرانداز پهن کردیم و ناهار که همانا مرغ ترش جان دل بود رو تو نسیم خنک بهاری و در برابر آفتاب گرم و مطبوع و زیر آسمون آبی، نوش جان کردیم :)

و چقدر چسبید ^_^

ای کسانی که از نعمت داشتن حیاط برخوردارید! قدر بدانید و حالشو ببرید :)))


یه بازی گروهی اندروید هست به اسم "دور"

تو این بازی دو نفر دو نفر یه تیم میشین. کلماتی بهت داده میشه که باید هم گروهیت رو راهنمایی کنی تا بتونه کلمه رو حدس بزنه

حالا تجربه راهنمایی ها و جواب های ما تو بازی:


کلمه "استکان"

راهنمایی: چایی رو با چی میخوری؟

جوابها: دهن، لب، دست!


کلمه "سلول"

راهنمایی: بدنت از چی تشکیل شده که خیلی ریزه؟

جواب: مو! (و از آنجا که فرد بدنسازی میره) جواب بعدی: عضله!


کلمه "کباب"

راهنمایی: گوشت وقتی خیلی میپزه چی میشه؟

جواب: سوخته، جزغاله!


کلمه "عصای جادویی"

راهنمایی: موسی چی رو مینداخت روی زمین؟

جواب: وزنه! (از آنجا که علاقمند به بدنسازی هستن، اون موسی اسماعیل پور که بدنسازه رو گفتن)


کلمه "آهو بره"

راهنمایی: امام رضا ضامن چی شد؟

جواب: آهو

راهنمایی: وقتی کوچیکه بهش چی میگن؟

جواب: آهوی کودک!


کلمه "پریز تلفن"

راهنمایی: اون سوراخی که مال تلفنه

جواب: سوراخ تلفن!!


کلمه "پیپ"

راهنمایی: پدر پسر شجاع چی میکشید؟

جواب: شجاعت!


کلمه "ناقوس"

راهنمایی: وقتی یه فحش بد میدن میگن بی چی؟

جواب: بی ناموس

راهنمایی: کلیسا شبیه اینو داره

جواب: بی ناموس کلیسا!


کلمه "پوشک بزرگسال"

راهنمایی: مای لیدی!

جواب: خانم من!!!!



برخلاف شبهای ماه رمضون هر سال که تا سحر بیدارم، امشب تصمیم گرفتم بخوابم.

دو ساعت گذشته و من خوابم نمیبره. این پشه ی بوق هم راحتم نمیذاره و تلاش های من برای کشتنش بی نتیجه مونده.


خسته ام از خواستگار رنگ رنگ

پس کجا هستی تو ای یار قشنگ؟

همین الآن سرودمش!


خدایا!

کجاست همون که عاشق منه؟ که تو می بینیش و من نمی بینم!

امان از این اشتباهیا.


(پرده اول)

صحنه: جلوی سوپرمارکت


دختر: برام خوراکی بخر

مادر: کارتم همرام نیست. تو کارت آوردی؟

دختر: آره

مادر: خب تو بخر

دختر: نمیخوام



(پرده دوم)

صحنه: سر کوچه

مادر روی سکویی مینشیند

مادر: من نمیام خونه

دختر: چرا؟

مادر: تو برام خوراکی نخریدی!

دختر: پا شو بریم خونه!

مادر: تا نخری نمیام

دختر: دیگه با خودم نمیارمت بیرون

و از صحنه خارج میشود

چند دقیقه بعد دختر با پلاستیکی در دست وارد صحنه میشود.

مادر: خریدی؟

دختر: بله

و هر دو از صحنه خارج میشوند


+ این داستان واقعی است.



بی ربط به پست: هیچوقت به حرف گارسون مبنی بر تعریف یکی از موارد منو اعتماد نکنید!

یه لیوان شیر آورده توش پر کرده از تیکه های یخ! یه پر قهوه ریخته روش و تهش هم سس شکلات چسبیده. اسمشم گذاشته "آیس موکا" ! آخه اون یخا اگه آب بشن که اون شیر شده آب زیپو!


بی ربط نوشت 2: بعضیام هستن وقتی یه امانت ازشون میگیری باید به زور بهشون پس بدی! یه کتاب تو دوران دانشجوییم از یکی گرفته بودم، بعد از اینکه کارم باهاش تموم شد چند بار به صاحبش گفتم کتابتو برات بیارم؟ هر بار میگفت الان نه من کیفم سنگین میشه! تا اینکه درسمون تموم شد و دیگه ندیدمش.

چند سال از اون جریان میگذره. دیروز تو یه مراسمی، از اونجا که میدونستم اون دوستم هم میاد، کتاب رو با خودم بردم. دیدمش و گفتم کتابتو آوردم. گفت: نه من اصلا نمیتونم الآن ازت بگیرمش! گفتم خب من چیکار کنم؟ گفت آخر مراسم صدام بزن ازت بگیرم. رفت و دیگه پیداش نشد. منم به دخترخالش که دوستمه گفتم این کتابو میتونی بدی به دخترخالت؟ گفت اره. گرفت و رفت.

بساطی داریم از دست ملت :|


امشب حلیم خوردم. حلیمش مونده بود و واسه همین یه کم ترشیده بود.

یاد تو افتادم.

یاد روزی که حلیم داشتیم. همه داشتیم میخوردیم که دیدیم انگار ترشیده. ظرف حلیمو از جلوم برداشتی و گفتی تو نخور. گفتم نه اشکالی نداره. گفتی نه مسموم میشی. و خودت شروع کردی به خوردن حلیم من. گفتم پس چرا داری میخوریش؟ گفتی من چیزیم نمیشه.

امشب هم حلیم ترشیده بود. ولی تو نبودی. نبودی که ظرف رو ازم بگیری. نبودی و من تا آخر حلیم ترشیده رو خوردم.

.

.

حق نداری نباشی!

اصلا میخوام همه حلیم های دنیا بترشن

وقتی میتونه بهونه ای بشه برای لمس محبتت.


دیشب تو هیئت، یه خانمی کیک پخش میکرد. فقط به بچه ها میداد. اومد کنار ما و به بچه ها تعارف کرد و رفت. چند دقیقه بعد یه دست از پشت سرم یه کیک گذاشت تو دامنم و رفت. با تعجب به اطرافیانم نگاه کردم و همه خندیدن. گفتم مگه این واسه بچه ها نبود؟ بغل دستیم گفت انگار داره به پیرم میده!

من دقیقا کدومشونم؟ o_O


صبح از تهران حرکت کردیم. جاده خیلی شلوغه. داریم میریم به سمت مهران.

از 70 کیلومتری سرابله ترافیک سنگین شد و تا 10 کیلومتر ادامه داشت!

الآنم تو صف بنزینیم تو پمپ بنزین شباب.

ملت دبه ورمیدارن و بدون نوبت میرن بنزین میزنن و میرن! انگار نه انگار این همه ماشین تو صفه!

امسال ویزا نیاز نیست و همین باعث شده مسافرای اربعین خیلی خیلی نسبت به سالهای قبل بیشتر بشن! مخصوصا سواری ها.

خدا همه مسافرا رو صحیح و سالم به مقصد برسونه

آمین

 

+یکی بیاد این راننده ها رو از هم جدا کنه!


امسال تصمیم داشتم برای پیاده روی اربعین اسممو بنویسم. از آنجا که تو همه کارام دقیقه نودی عمل میکنم، زمانی رفتم برای ثبت نام که گفتن ظرفیت پر شده. اسمم رو جزو رزروی ها نوشتن تا اگه انصرافی داشتن ماها جایگزین بشیم. که البته دیگه خبری از تماسشون نشد.

به خودم گفتم اونقدر دست دست کردی که جا موندی!

اما.

کار نشد نداره! اگه قرار باشه بری، به هر طریقی شده کارت جور میشه و میری.

و اینطوری شد که با ماشین شخصی راهی شدیم.

فردا ان شاءالله حرکت میکنیم به سمت تهران و شب رو همونجا میمونیم و صبح جمعه راه می افتیم به مقصد عراق.

هنوز خیلی باورم نشده و انگار دارم خواب میبینم.

الهی روزی همه آرزومندا بشه

آمین


یکی از دوستام تعریف میکرد که همکار جدیدش خیلی به فکر محیط کارشونه، مثلا پرده رو عوض میکنه و میره از خونه شون لوازم تزئینی برای دکور محل کار میاره. خلاصه خیلی باحاله و انگار مامان ماست!

چند وقت بعد که همین دوستم رو دیدم، ظاهرا با همون همکار جدیدش به مشکل برخورده بود. میگفت: نمیدونی این همکار جدیده چه کارایی میکنه! پرده رو عوض میکنه، میره از خونه خودشون وسیله میاره میذاره تو محل کار از بس که خودشیرینه! میخواد با این کاراش نظر رئیسمو جلب کنه!

 

دقت کردید چی شد؟

رفتار اون همکار جدید عوض نشده بود، اما نظر دوستم درمورد همون رفتار 180 درجه عوض شده بود!

تا وقتی خوش اخلاق باشیم و با دیگران خوب باشیم، رفتارامون به چشمشون خوب میاد و وقتی اخلاقمون خوب نباشه، کارامون در نظر دیگران ناپسند میاد.

واقعا اخلاق تو برخورد با آدمها حرف اول رو میزنه.


فکر میکنید چی شد؟؟؟

همین الآن یه نفر از پنجره خونه مون اومد بالا و از لای پرده داشت تو خونه رو نگاه میکرد!!! چهرش تو تاریکی پشت پنجره مشخص نبود. فکر کردم داداشمه و شوخیش گرفته، ولی شک کردم، آخه داداشم که از خونه بیرون نرفته بود! بدو بدو رفتم تو آشپزخونه و دیدم داداشم اونجاست! بهش گفتم یکی پشت پنجره است!! سریع دوید تو کوچه! ولی طرف در رفت! داداشم گفت یه پسر حدودا 17 ساله بوده

 

یاد داستان اسکارلت (بر باد رفته) افتادم که یه ی تو شهر پیدا شده بود که همیشه تو اتاق خواب خانما سر و کله اش پیدا میشد. و آخرش معلوم شد یه پسر نوجوانه که از سر کنجکاوی میخواسته خانما رو دید بزنه!


در ادامه پست قبل بگم که امروز غروب حرکت کردیم. همراهانم یه زوج بسیار دوست داشتنی بودن. بعد از پایان مراسم، تو جاده دنبال پیدا کردن رستوران بودیم که یهو یه ماشین سنگین (ما فقط صدای بوقشو شنیدیم و چراغاشو دیدیم) از پشت سر چیزی نمونده بود که بخوره به ما! و فقط خدا رحم کرد و به خیر گذشت. خیلی ترسیدیم.

آخرشب که رسیدم خونه، رفتم تو حیاط رو تخت نشستم و به آسمون خیره شدم و در آرامش شب، هوای خنک رو نفس کشیدم و عمیقا تو ذهنم خدا رو در آغوش گرفتم.

وقتایی که یه خطر از بیخ گوشت رد میشه، و میبینی خدا چقدر حواسش بهت هست و هواتو داره، بیشتر از هر وقت دیگه ای حضورش رو احساس میکنی و حس میکنی چقدر بهش نزدیکتر شدی.


چند وقت پیش یه فراخوان دیدم از یه جشنواره شعر، و درش شرکت کردم. هفته پیش تماس گرفتن و برای اختتامیه جشنواره دعوتم کردن. از آنجا که تو یه شهر دیگه برگزار میشه مردد بودم که برم یا نه. گفتن اگر میاین تا شب به ما اعلام کنید چون میخوایم تدارک ببینیم. آخرش قرار شد با یه زوج که اصلا منو نمیشناسن و من هم باهاشون آشنا نیستم به این سفر برم! (فقط در این حد میشناسمشون که میدونم شاعرن)

شبش به دبیرخانه جشنواره اعلام کردم که میام.

امروز سردبیر برام یه پیام فرستاده که وقتی خوندمش با صدای بلند خندیدم :)))

متن پیام از این قراره:

 

به‌نام خدا
از اینکه در اجرای زیباتر این نشست
که عصر دوشنبه بپا می‌شود بی‌گسست
قدم‌رنجه خواهید فرمود با احترام
نشان از شعور شما دارد ای خوش‌مرام
و بی‌شک منِ کمترین تا حواسم بجاست
همه فکر و ذکرم تلافیِ لطف شماست.
                                     علی دلیر

 

ب.ن: الآن که پیامو اینجا کپی کردم تازه متوجه شدم انگاری شعره! و بعد از صد بار خوندنش بالآخره متوجه آهنگش شدم!

اسم شاعرشم نوشتم که قانون کپی رایت رعایت بشه!


سه شب پیش رفته بودم نماز جماعت. وسط نماز مغرب متوجه شدم صف جلویی خیلی بافاصله ایستادن و به اندازه دو نفر جای خالی هست. نماز که تموم شد رفتم صف جلو تا اون فاصله رو پر کنم. خانم کناری از جاش بلند شده بود. تا دید من اومدم کنارش بشینم گفت اینجا جای منه تو برو عقب جا هست بشین. گفتم اینجا فاصله خیلی زیاده! گفت میخوای بشینی بشین ولی به بغلیات بگو برن اونورتر تا جا بشی!

فکر کردم شاید نمیخواد جاش تنگ بشه و سعی کردم جوری بشینم که بهش نچسبم. وقتی بلند شدیم برای نماز دوم دقیقا یه وجب از سمت چپ و یه وجب از سمت راست با بغل دستیام فاصله داشتم. دیگه خودتون ببینید چقدر کنار اون خانم خالی بوده و با این حال نمیخواست من بشینم!

شب بعدش دوباره رفتم همون حسینیه. نماز داشت شروع میشد که دیدم یه خانم به زور میخواد خودشو بین من و بغل دستیم جا کنه! خانم کناریم گفت ما چفت هم نشستیم اینجا شما جا نمیشید! ولی اون خانم گفت یه ذره جمع تر بشینید. خانم کناریم که دید این خانمه کوتاه نمیاد گفت پس شما بشینید من میرم صف پشت سری. خانم اشغالگر جانمازشو که پهن کرد به چشمم آشنا اومد! نگاش کردم و دیدم همونیه که دیشب دلش نمیخواست من جاشو تنگ کنم! (هرچند جاش تنگ نشد که هیچ، یه خانم دیگه هم اومد کنارمون نشست و باز هم هیچ کدوممون به هم نچسبیده بودیم)

خودش حتی حاضر نشده بود به کسی جا بده تا صف نصفه و نیمه پر بشه ولی حالا توقع داشت ما که اصلا جا نداشتیم به زور بهش جا بدیم و حتی یه نفر رو از جاش بیرون کرد و خودش جاشو گرفت!

فکر کردید ماجرا به همین جا ختم شد؟ خیر!

نماز اول رو که خوندیم رفت به خانمی که دو متر اونطرف تر از ما نشسته بود گفت شما جمع تر بشینید تا من بیام سر جای خودم! یعنی برای خودش یه محدوده ای رو مشخص کرده بود و اونجا رو متعلق به خودش میدونست! خانمه گفت من که اینجا جا ندارم تو بیای، پس من میام جایی که نشستی و تو بیا سر جای خودت!

یعنی دو نفر رو از جاشون بلند کرد تا بره جایی که میخواد بشینه!

شب بعدش هم دیدم که یه خانمی خواست کنارش بشینه ولی بهش راه نداد و ردش کرد!

خدایا به همه مون آگاهی بده تا درک کنیم چطور رفتار کنیم.

 

دلم نمیخواست این پست رو بنویسم. هم بخاطر اینکه ریا نشه ;)

هم برای اینکه دید کسی رو به مسجدیا بد نکنم. متاسفانه اگه یه نفر یه اشتباهی بکنه بقیه از چشم تمام هم صنفاش میبینن! شما اینطور نباشید.


یه زمانی (گمونم دبیرستانی بودم) یه جایی (گمونم زیارتگاه بود، شایدم یه مراسم مذهبی) یکی بهم گفت اینجا حاجتت رو از خدا بخواه (شایدم گفت نماز حاجت بخون). گفتم حاجت؟ من که حاجتی ندارم! گفت مگه میشه هیچ حاجتی نداشته باشی؟! با خودم فکر کردم و دیدم واقعا هیچی از خدا نمیخوام.

تو اون برهه از زندگیم هیچ خواسته ای نداشتم.

ولی حالا به نقطه ای از زندگی رسیدم که نمیدونم واسه کدوم یکی از حاجتام دست به دعا بشم!

الهی خدا حاجت دل همه (مخصوصا شما) رو بده.

آمین


وقتی برای صبحانه از یخچال نان برمیداری و میبینی نان نیست که، یخ است! و میگذاری اش روی بخاری. اما اگر صبر کنی نان گرم شود، چایت سرد میشود. به اجبار از همان روی بخاری یک تکه نان جدا میکنی و با خود میگویی: ببین با چه مشقتی دارم صبحانه میخورم.

درست در همان لحظه زنگ در به صدا درآید و بروی جلوی در و ببینی خانم همسایه برایتان نان تازه آورده!

خب در این لحظه باید بگوییم کور از خدا چه میخواهد؟ یک نان بربری کنجد و سیاه دانه ای داغ!


الآن که داشتم پست بیست و دو رو میخوندم یاد یه خاطره افتادم.

چند سال پیش رفته بودیم شمال. تو شالیزار با بر و بچ قدم میزدیم و به صدای قورباغه ها گوش میدادیم و میخندیدیم.

وقتی برگشتیم تمام کفشم و پاچه شلوارم گلی شده بود. خواستم تمیز کنم که دخترعموم نذاشت و خودش تمام گلا رو از رو پاچه شلوارم شست و پاک کرد.

آخ که چقدر بی معرفت شدم من!


من فدای تو میشم که با شنیدن صدای اون پیام بازرگانی که همه مامانشون رو صدا میزنن، از خواب بیدار میشی و میگی بله، و به دور و برت نگاه میکنی ببینی کدوم یکی از بچه هات صدات زدن! مامان عزیزم ^_^

 

ادامه عنوان: که تلویزیون رو خاموش نمیکنیم تا تو راحت استراحت کنی.


امروز بعد از اتمام آزمون استخدامی، با دوستمان تصمیم گرفتیم به تلافی تمام خوشی های نکرده مان در دوران کارشناسی، برویم دوری بزنیم و خوشمزه جاتی بر بدن بزنیم تا شاید کمی از حسرت گذشته از دست رفته کاسته شود و مرهمی باشد بر آمال چند ساله مان!

از آنجا که ظهر بود و وقت ناهار، خواستیم فقط کمی ته دلمان گرفته شود و جا برای ناهار بماند. این شد که قارچ سوخاری سفارش دادیم (دلتان نخواهد، دل ما که خواست!). بعد از کلی انتظار کشیدن، یک عدد ساندویچ جلویمان خودنمایی میکرد! گفتیم آقا این چیست؟ گفتند قارچ برگر! گفتیم ما قارچ سوخاری سفارش دادیم!! گفتند نه سفارشتان همین بود. حالا اگر نمیخواهید عوضش میکنیم. گفتیم خب همان قارچ سوخاری لطفا. گفتند نداریم که! چیز دیگر؟ گفتیم ما اصلا ساندویچ نمیخواستیم!

و بدین ترتیب توفیقی! اجباری نصیبمان شد و ناهار میل نمودیم. آما! (با تشدید روی میم)

بپرسید چه شد؟

از قرمه سبزی جان دستپخت مامان جانمان بی بهره ماندیم :/


الآن که داشتم پست محبوبه رو میخوندم یاد یه چیزی افتادم که قصد داشتم تو وبلاگم بنویسمش اما یادم رفت.

عراق که بودم، تو شب دوم پیاده روی از نجف به سمت کربلا، تو یه موکب توقف کردیم تا شب رو همونجا بمونیم. موقع اذان مغرب بود و من به همراهانم گفتم: من میرم یه جا پیدا کنم که نمازمو به جماعت بخونم.

اونجا اینجوریه که موقع اذان هر موکبی که یه امام جماعت توش پیدا بشه، نماز رو به جماعت میخونن.

رفتم موکب کناریمون و دیدم نماز اول رو خوندن. گفتم اشکال نداره یه نمازمو به جماعت و دومی رو فرادا میخونم. نماز مغربم رو همراه با نماز عشای اونها خوندم و از اون موکب خارج شدم. همون لحظه دیدم موکب پشت سری میخوان نماز دومشون رو به جماعت بخونن! سریع خودمو رسوندم و نماز دومم رو هم به جماعت خوندم. بعد از اتمام نماز وقتی خواستم برگردم به موکب خودمون، دیدم یه موکب بالاتر از جایی که بودم، موکب امام رضاست. همونجایی که دو سال گذشته، شب رو اونجا به صبح رسونده بودیم. تصمیم گرفتم برم اونجا رو ببینم. موکب امام رضا خیلی بزرگ و مجهزه و محیطش هم با بنرهایی که داخلش زدن، شبیه حرم امام رضاست.

همینطور که داشتم تو موکب امام رضا قدم میزدم با خودم گفتم حالا که اینجام برم از سرویس بزرگ و تمیز اینجا استفاده کنم.

جلو در سرویس بهداشتی شنیدم که خانما میگفتن اینجا درمان تاول و ماساژ و دکتر هم داره. از آنجا که سرماخورده بودم و پام هم تاول زده بود گفتم بهتره برم پیش دکتر همینجا و تاولم رو هم درمان کنم.

تو سرویس بهداشتی، پاهام رو شستم و نشستم رو نیمکت و منتظر خشک شدن پاهام بودم. خانمی کنارم نشسته بود و میخواست موهاشو ببافه. یه خانم از پشت سر گفت: میخوای موهاتو ببافی؟ بذار من برات ببافم.

همینطور که داشت با دقت و ظرافت موهای خانم کناریم رو میبافت، باهم حرف میزدن. میدیدم که از فرق سرش شروع کرده داره میبافه ولی خود خانم کناریم هنوز ندیده بود موهاش چه شکلی شده. بعد که کار بافت تموم شد، خانم کناریم یه دعا در حق خانم بافنده کرد. خانم بافنده در جواب گفت دعا کن با شوهرم بیام(یه همچین چیزی) که این جمله باعث شد برگردم و به چهره خانم بافنده نگاه کنم. وقتی لبخندش رو دیدم به نظرم اون دندونا آشنا اومدن! پاشدم ایستادم تا بتونم دقیقتر چهرش رو ببینم. این خانم. این خانم خودشه؟ آره! (قبلا با حجاب و آرایش دیده بودمش و حالا بی حجاب و بدون آرایش بود)

بهش گفتم: شما خانم. ببخشید اسمتون رو یادم رفته! گفت فلانی (الآنم اسمش یادم نمیاد :| ) گفتم بله من دوست محبوبه هستم. گفت محبوبه؟ گفتم بله هنرآموزتون تو کلاس تذهیب. گفت آهان محبوبه (و اسم فامیلیش رو گفت). گفتم یه جلسه اومده بودم کلاستون. گفت همین تابستون؟ گفتم بله. گفت آره یادم اومد! کار هم انجام دادی؟ گفتم بله یه کار رو رنگ کردم.

خلاصه احوالپرسی و بعد خداحافظی کردیم و من رفتم به درمان تاولم و ویزیت دکتر رسیدم.

خیلی برام جالب بود! آدمی که به واسطه یه دوست وبلاگی، یه بار تو یه کلاس تو یه شهر دیگه دیده بودم و فکر نمیکردم هیچوقت دیگه ببینمش، اینجا تو یه کشور دیگه، دقیقا همون ساعت و لحظه تو همون نقطه ای باشه که منم هستم!

اینجاست که میگن دنیا کوچیکه!

 

پ.ن: این همه نوشتم فقط ماجراهای یه شب از سفرم به کربلا بود. واسه همین وقتی به حجم پست هایی فکر میکنم که میشه از سفرم بنویسم، کلا پشیمون میشم از نوشتنشون!


زنگ زده خیلی بی مقدمه میگه: فردا صبح بیداری؟

میگم: نه!

میگه: کارت چیه؟

میگم: کاری ندارم!

میگه: پس چرا میگم بیکاری میگی نه؟

میگم: فکر کردم پرسیدی بیداری گفتم نه!

میگه: بیدار باش کارت دارم!

میخندم.

میگه: آماده باشی ها باید بریم یه جایی!

میگم: حالا رسیدی خونه پیام بده بهت زنگ بزنم

میگه: باشه

و خداحافظی میکنه.

یعنی چیکار داره و کجا قراره بریم؟!

 

 

ب.ن: کنسل شد :|


امشب یه شب باشکوه و تکرار نشدنی بود برام!

داییم ضبط صوت قدیمی مادربزرگم رو برده بود تعمیر کرده بود و امشب همه دور هم نشستیم و به نوار کاست های قدیمی گوش دادیم.

وای که چه صداهایی!

انگار دیگه تو این دنیا نبودم و با یه ماشین زمان، به گذشته سفر کرده بودم. گذشته ای که درش من هنوز متولد نشده بودم!

در تمام طول زندگی، از پدربزرگم و دایی بزرگم هیچ سهمی جز چند تا عکس نداشتم. چون قبل از تولدم دنیا رو ترک کرده بودن.

اما امشب!

امشب برای اولین بار، از تو اون نوار کاست ها، صدای پدربزرگم رو شنیدم! صدای دایی بزرگم رو شنیدم!

باور نکردنی بود! و چقدر غریب بود برام! تصوری که از عکساشون درمورد صداشون داشتم با واقعیت فرق داشت. (اصلا مگه آدم صدای عکس رو میشنوه؟)

شور و شعف زایدالوصفی داشتم! خیلی هیجان زده شده بودم! یه جایی بین خنده و گریه گیر کرده بودم! بینظیر بود!

هیچوقت امشب رو، این حس فوق العاده رو فراموش نمیکنم.


واسه پیدا کردن تاریخ یکی از سفرهای شش سال پیشم، گوشی قدیمیم رو روشن کردم. چون من همه مناسبتها و اتفاقات رو تو تقویم گوشیم یادداشت میکنم.

وای باورم نمیشد که یه زمانی از این گوشی استفاده میکردم! همه چیز خیلی برام عجیب و غریب بود!

صفحه به اون کوچیکی! عکسای به اون بی کیفیتی! و جالبه اون موقع خیلی هم راضی کننده بود برام!

پیاما رو خوندم و چه خاطراتی که زنده شدن. یه زمانی این گوشی دنیایی بود برای خودش!

همیشه وقتی تو زندگی به یه خواسته ای میرسیم، بعد از مدتی برامون عادی میشه. و اون دوره ای که هنوز  به اون خواسته نرسیده بودیم رو یادمون میره.

چقدر زود عادت میکنیم.

چقدر زود فراموش میکنیم.


1) آلبوم های عکس قدیمی رو آوردیم نگاه کنیم. یه عکس از فاصله دور گرفته شده بود. یهو با انگشتاش میخواست عکس توی آلبوم رو زوم کنه! o_O

 

2) میگه رفته بودیم رستوران. منوی غذا رو برداشته هی با انگشتش نوشته های منو رو میخواسته بکشه بالاتر تا بقیه منو بیاد تو صفحه! O_o

 

3) رفته بودم مسجد واسه نماز جماعت. جایی که ایستاده بودم دقیقا مرز بین دو تا فرش بود که یه ذره بینشون فاصله افتاده بود. خانم کناریم گفت اینجا جات خوب نیست پاهات درد میگیره. گفتم نه خوبه راحتم. گفت نه من دیروز پاهام درد گرفت بیا این شال من رو پهن کن روش نماز بخون. و شال کامواییش رو داد به من.

مثل این خانم، مهربان و دریادل باشیم!

 

4) از مسجد اومدیم بیرون. گفت کار داری؟ گفتم نه. گفت حوصلم سر رفته میای بریم دور بزنیم؟ گفتم کجا؟ گفت بازار. گفتم بریم.

خودش که پول با خودش نیاورده بود چون قصد خرید نداشت. منم که اصلا قصد بازار رفتن نداشتم.

اینطوری بگم که طی این دور زدن، من دو تا گپ و یه کیف خریدم!

بعد که داشتیم برمیگشتیم خونه، نظرمون به ویترین یه مغازه جلب شد. گفتم چطوره اینجا هم بریم یه دور بزنیم؟ خندید و گفت بریم.

و از اون مغازه هم یه شنل بافت خریدم!

تا دور زدن های بعدی بودورود :دی


تلویزیون روی شبکه خبر متوقف شده بود.

یه نوار مشکی گوشه تصویر به چشم میخورد.

با تعجب گفتم: کی مرده؟

در جواب شنیدم «شهیدشون کردن»

صفحه نمایش پشت سر گوینده خبر، تصویر سپهبد سلیمانی رو نشون میداد.

نمی‌خواستم باور کنم!

با صدای بلندتر پرسیدم: کیا رو؟!

جوابی نیومد.

به چهره هاشون زل زدم. نگاهشون به من نبود. التماس توی چشمام رو ندیدن.

دوباره چشم دوختم به صفحه تلویزیون.

با وحشت گفتم: سردار سلیمانی؟؟!!

و باز هم جوابی نشنیدم.

حس کردم دیگه بی پشت و پناه شدم

انگار پدری از دست رفته باشه.

 

 

شهد شیرین شهادت گوارای وجودت باد ژنرال سلیمانی

برای رفتن زود بود حاج قاسم.


همین لحظه را که نشسته ام کنار بخاری و دارم صبحانه (شاید هم ناهار) می‌خورم و آهنگ بهار دلنشین استاد بنان پخش می‌شود و منظره روبرویم حیاطی است که با آغوش باز، پذیرای بارش نرم و مداوم برف است.

و مادری که از بیرون آمده و تا مرا دیده گفته من هم گرسنه ام، و آمده کنارم تا احتمالا ساعت دهی بخورد.

دقیقا همین لحظه را می‌گویم.

 

 

+ با لمس قاشقش گفتم: اینقدر دستت حرارت داره که قاشقت داغ شده! حالا قاشق منو ببین چه سرده!

قاشقم را گرفت و در مشتش نگه‌داشت

گفتم: داری قاشقمو برام گرم میکنی؟! عاشقتم که :))

 

++ گفت: لقمه نونت رو تموم کن

گفتم: چاییم تموم شده دیگه نمی‌خورم

گفت: خب برات چایی میارم

گفتم: نه فنجونم بزرگ بود دیگه نمی‌خوام

با دستش به اندازه یک بند انگشت نشان داد و گفت: یه کوچولو چایی بیارم نونت هم تموم بشه

خندیدم و گفتم: عشق منی تو مامان جونم ^_^

 

ماشاءالله لا حول و لا قوة الا بالله


عمر دوستیمان به اندازه تمام عمرش است. از زمانی که توانست راه برود و حرف بزند، همدم و یار همدیگر شدیم. همان رفیقی را می‌گویم که در این پست، یادگاری‌اش را نشانتان دادم.

کسی که وقتی بیخبر به خانه‌مان می‌آمد، در را که می‌گشودم با دیدنش فریاد شادی میزدم و در آغوش می‌گرفتمش.

مهر دیدمش. رفته بودیم خانه‌شان. باهم قرار گذاشتیم بیشتر همدیگر را ببینیم و یک روز برویم بیرون بگردیم.

آبان میخواست بیاید به خانه‌مان. ما مسافر بودیم و نشد.

دی می‌خواستیم برویم خانه‌شان. آنها مسافر بودند و نشد.

امروز رفتیم خانه‌شان. همه بودند. برادرهایش با دیدنم فقط گریه میکردند. دخترخاله اش خودش را انداخت در بغلم و هق هق کرد. عمه ها و خاله هایش مرا به آغوش گرفتند و زار زدیم. و مادرش.

سرم درد میکند. همینطور فک و تمام دندانهایم. حالت تهوع امانم را بریده. معده ام ناهارم را برگرداند.

تمام خاطرات کودکی ام با اوست. باهم بزرگ شدیم. چه حرفها که باهم نمیزدیم. چه خیالها که باهم نبافتیم. چه راز و رمزها که باهم نداشتیم.

غروب از شدت بدحالی برای مدت کوتاهی خوابیدم. در خوابم همه چیز آرام بود و اتفاقی نیفتاده بود. بیدار شدم و دیدم نه! شده آنچه نباید میشد.

همین دیشب داشتم به مرگ فکر میکردم. به اینکه اگر ناغافل بیاید و نتوانم به کارهای عقب مانده ام برسم چه؟ بعد با خودم گفتم کو تا آن موقع؟ من حالا حالا ها کار دارم!

چقدر عمر کوتاه است و فرصت باهم بودن اندک.

باخاطراتت چه کنم؟ با یادگاری هایت؟ با نامه هایی که در کودکی با دستخط بچه گانه برایم نوشتی؟

کاش میشد این حال بدم را عوق بزنم

 

آخرین پیام هایمان:

 

 

دیدارمان افتاد به قیامت

 

ب.ن: در سطر اول پست، بین «عمر» و «ش»، کلمه «کوتاه» را جا انداختم.


امروز صبح که بیدار شدم دیدم یه عالمه برف اومده. کلی ذوق کردم. هنوز هم داره می‌باره ^_^

داشتم موبایلم رو چک میکردم که یه صداهای عجیبی از بیرون بلند شد. فکر کردم کسی داره برف پشت بومش رو پارو میکنه. پاشدم رفتم پرده پشت شیشه رو کنار زدم و دیدم نه! صدای پارو نیست! صدای پرواز یه عالمه گنجشکه که اومدن تو حیاطمون به دنبال غذا :)

خواستم ازشون عکس بگیرم ولی فرار کردن. پشت شیشه کمین کردم تا بیان، اما نیومدن. من هم منصرف شدم و رفتم کنار تا با آرامش غذاشون رو بخورن.

 

این عکسیه که بعد از فرارشون تونستم از چندتاشون بگیرم:

 

 

 

رد پای گنجشکا ^_^

 

 

ب.ن: این هم آفتاب بعد از برف:

 

 


الآن یهو یه چیزی یادم اومد!

کلاس سوم راهنمایی بودم (که میشه هشتم فعلی) و ماه رمضون بود. اون شب توی مدرسه‌مون افطاری داشتیم. من با خودم یه ماگ برده بودم که تازه خریده بودیمش. البته اون موقع اسمش ماگ نبود و بهش می‌گفتن لیوان!

خلاصه این ماگ زرشکیمون رو گذاشته بودیم روی میز تا برامون چایی بیارن. یهو دست دوستم خورد به ماگ و افتاد شکست.

من خیلی خیلی ناراحت شدم و به دوستم گفتم اینو مامانم تازه گرفته بود و حالا من چی جوابشو بدم؟

دوستم عذاب وجدان گرفته بود.

بعد از افطار وقتی مامانم اومده بود دنبالم، دوستم زودتر از من رفته بود پیش مامانم و بهش گفته بود چه اتفاقی افتاده و عذرخواهی کرده بود. مامانم هم گفته بود هیچ اشکالی نداره و ناراحت نباش.

یهو دیدم دوستم با بغض اومد سمتم و گفت: خوش به حالت، چه مامان مهربونی داری

 

روز همه مامانای مهربون مبارک :)

 

+ برام عجیبه که چرا اون ماگ رو فراموش کرده بودم! شاید چون خیلی زود از دست دادمش


عارضم به خدمتتون که به تازگی رفتم سر یه کار جدید. کلید محل کار رو فقط من و رئیس باید داشته باشیم. نگم براتون که چقدر داستان داریم با همین کلید!

سر جمع ده روز رفتم سرکار و تو این مدت کوتاه، شونصد بار کلید بین اعضای خانواده من و اعضای خانواده رئیس دست به دست شده! چرا؟ چون باید برای من کلید میساختن و هر بار یا یادشون می‌رفت یا کلیدساز نبود یا کلیدی که ساخته میشد مشکل داشت :|

حالا ببینید پروسه‌ی گردش کلیدی رو:

یه روز من کلید رئیس رو بردم خونه و فرداش داداش کوچیکم کلید رو برد داد به بابای رئیس

یه روز داداش رئیس اومد کلید رو از من گرفت

فرداش من رفتم کلید رو از بابای رئیس گرفتم

یه روز داداش بزرگم کلید رو برد برای خواهر رئیس

یه روز کلید رو به من تحویل دادن و ساعت ۲۲:۴۰ زنگ زدن و گفتن کلیدی که واسه خودشون ساختن کار نمیکنه و اون وقت شب رئیس و داداشش اومدن جلو خونمون و کلید رو ازم گرفتن

فرداش رفتم کلید رو از باباش گرفتم

یه روز کلید رو با آژانس فرستادم واسه رئیس. بعدش رفتم از باباش بگیرم که باباش یادش رفته بود کلید رو بیاره و خود رئیس اومده بود در رو باز کرده بود.

و من همچنان کلید ندارم -_-


۱) یه خواستگاری داشتم که به نظر خیلی باادب میومد. از اونا که خیلی حرمت نگهمیدارن. وقتی بهش جواب رد دادم عکسای پروفایلش غمگین و پر از اشک و آه شد. عذاب وجدان گرفته بودم. تا اینکه یه مدت گذشت و دیدم پروفایلش پر شد از متنهای بی ادبی و فحش! با خودم گفتم خوب شد ردش کردم چقدر بی ادبه! واقعا نمیشه آدما رو راحت شناخت.

 

۲) اینکه ندیده و نشناخته صرفا بخاطر محل زندگی یه نفر بهش برچسب بزنن خیلی بی انصافیه. دلیل نمیشه چون یه شهر به یه خصلتی شهره شده، همه اهل اون شهر هم اون خصلت رو داشته باشن. وقتی هم بابت برچسبی که بهت خورده ناراحت میشی متهمت میکنن به بی اعصابی!

 

۳) آقایون! اگه واسه خواستگاری یه واسطه میفرستید، دقت کنید چه کسی رو به عنوان معرف خودتون تعیین میکنید. چون هر رفتاری که اون فرد داشته باشه، طرف مقابل از چشم شما میبینه. هر برخوردی داشته باشه به شما نسبت داده میشه. با خودشون میگن وقتی چنین آدمی داره اون پسر رو تایید می‌کنه پس معلومه اون پسر هم مثل همین آدمه!

و اینکه حتما اون واسطه از شما اطلاعات جامعی داشته باشه تا بتونه درست و کامل معرفیتون کنه. نه اینکه هر سوالی ازش می‌پرسن بگه نمیدونم!

 

۴) دلم تنگ است

برای کسی که نیست

برای آنکه هنوز ندیدمش

برای او که نمیدانم کیست

 

عنوان: دیگه باید چیکار کنم واسه به دست آوردنت؟


۱) فکر کنم امروز آسمون شهر ما مصاحبه کاری داشت! ازش پرسیده بودن چه توانایی هایی داری؟ و آسمون در جواب: ابری شد، بارونی شد، تگرگ ریخت، رعد و برق زد، برفی شد، باد زد، و در آخر هم آفتابی شد. همش هم طی سه چهار ساعت اتفاق افتاد! 

 

۲) تو این شرایط که خیلی جاها تعطیله و از رفت و آمدهای غیرضروری باید خودداری بشه و باید تو خونه موند، چه کسی رو دیدید که یهویی و سرزده بره مهمونی؟ اون هم وسط بارون! اون هم ساعت ۹ شب! اگه شما ندیدید من دیشب تو خونه‌مون دیدم -_-

 

۳) داشتم از خودپرداز پول میگرفتم، بعد که کارم تموم شد کارتم رو به اندازه یه میلیمتر داده بیرون و میگه کارت رو بردار! هر کاری کردم نتونستم با دستکش بگیرمش. دستکشم رو درآوردم و کارت رو کشیدم اما مگه خودپرداز ول میکرد؟! آنچنان محکم کارت رو چسبیده بود که انگار دلش نمیومد پسش بده! هی من بکش هی اون بکش! آخرش ناخنم شکست تا تونستم کارتم رو بگیرم! :|

 

۴) مخاطب خاص این روزهای من شده وزارت بهداشت! که مدام بهم پیام میده، که به شدت نگران حالمه.


۱) یه نفر به من بگه راه فرار از خونه تی کدوم وره؟

از هر طرف که میرم این خونه تی سر راهم سبز میشه! O_o

سالی یه بار نداشتن خواهر رو خیلی احساس میکنم اون هم آخر ساله -_-

اصلا یه کثیفیایی توی خونه تی پیدا می‌کنی که در طول سال حتی یه بار هم ندیده بودیشون! :|

ولی میدونم روزی میرسه که دلم واسه این روزا تنگ میشه. پس قدرشو میدونم ^_^

Tolooeman.blog.ir

۲) این روزا دلم لک زده واسه رفتن به رستوران و کافی شاپ! حالا نه اینکه مواقع دیگه همیشه میرفتم ها! اما خیالم راحت بود هروقت بخوام میتونم برم.

 

۳) اگه اون یه باری که سهوا با دوستم دست دادم رو فاکتور بگیریم، دو هفته ای میشه که با هیچکس تماس فیزیکی نداشتم. که البته میشه این موضوع رو نادیده گرفت. ولی بغل نم رو نه!

Tolooeman.blog.ir

۴) سوال امتحانی:  فاصله بین دو مسافر در صندلی عقب تاکسی چقدر است؟ (تاکید میکنم فقط دو نفر)

این حجم از کِش اومدن رو حتی پنیر پیتزا هم نداره! :/


اولش که شبیه این بازی وبلاگی رو توی تلگرام دیدم با خودم گفتم: مگه سال ۹۸ اتفاق خوب هم داشت؟! بعد تو ذهنم مرور کردم و کم کم پیداشون کردم:

 

۱- دریافت یه هدیه (تمیمه) که خیلی دوسش داشتم و یه نوتلا!

۲- دریافت عیدی (۵۰ هزار تومان) از یه فامیل دور که اصلا توقع نداشتم و یه یک دلاری که کاملا دور از انتظار بود!

۳- دریافت هدیه تولدم از امام رضا (ع) که سفر به مشهد بود (امسال تولدم همزمان با ولادتشون بود)

۴- رفتن به پیاده روی اربعین درحالیکه نزدیک بود از قافله جا بمونم

۵- دیدن یه عزیز بعد از سالها که واقعا مثل معجزه بود

۶- برنده شدن در یه مسابقه تلگرامی هفتگی که همون دفعه اول من برنده شدم

۷- نشستن پشت پیانو و اینکه تونستم کلی آهنگ بزنم و خیلی هیجان زده شدم

۸- دریافت یه هدیه (دستبند) از دوستم به مناسبت ولنتاین که خیلی سورپرایز شدم

 

هشت تا شدن ولی داره یکی یکی یادم میاد و میبینم که بیشتر شد!

 

۹- دریافت هدیه تولدی که واران عزیزم برام فرستاد و کلی حس خوب بهم داد

۱۰- دیدن یه بچه محل از سالهای دور که کلی براش ذوق زده شدم

۱۱- رسیدن خرگوش عروسکیم که از یه خیریه اینترنتی خریدمش و خیلی وقت بود ازش خوشم اومده بود

۱۲- واسه اولین بار صدای پدربزرگ و داییم رو که قبل از به دنیا اومدنم از دنیا رفتن شنیدم و واقعا شگفت زده شدم

۱۳- خریدن ست کیف و کفش و روسری با یه قیمت استثنایی که خیلی خوشحال شدم بابتش

۱۴- به دست آوردن قاب گوشی خوشگلی که عاشقش شده بودم

۱۵-  انگشتر باارزشی که داداشم برام سفارش داد و بسیار دوسش دارم

۱۶- تاپِ جین خوشگلی که خاله‌ام بابت از عزا درآوردنم برام خرید

۱۷- دریافت نامه محبت آمیز از یه دختر عقب مانده ذهنی که سرشار بود از احساسات پاکش

ماشاءالله!

بی انصافیه که اتفاق خوبا و قشنگیا رو یادمون بره و زوم کنیم روی تلخی ها.

برسد به دست شارمین امیریان

 

+چندتاییشون رو لابه‌لای پست‌هام گفته بودم. عکس ها رو ضمیمه نکردم چون خیلی زیاد بودن.

شمام بنویسید. کمک می‌کنه به بهتر شدن حالمون تو این روزا


۱) یه آقایی دوازده روز پیش اومده بود محل کارم. دستکش و ماسک هم داشت. امروز باخبر شدم فوت کرده. بر اثر کرونا.

حالا نمیدونم اون روز که دیدمش کرونا داشته یا بعدش مبتلا شده

 

۲) به رئیسم میگم: تا کی باید بیایم سرکار؟

میگه: اگه تا ۲۸ اسفند بیای خوبه

میگم: ۲۹ که تعطیله! یعنی کلا تا آخر باید بیایم؟

میگه: عه ۲۹ تعطیله؟ خب تا همون ۲۸ بیای خوبه

:|

 

۳) هر روز با نگرانی میرم سرکار، امروز نگرانیم بیشتر بود بخاطر چهارشنبه سوری. اما خدارو شکر تو خیابون آتیش روشن نکرده بودن. شاید علتش حضور پلیس بود، هرچند پلیسا همه سالها بودن.

ولی ترقه هاشون به راه بود. کرونا هم نمیتونه جلوی اینا رو بگیره

 

۴) توی تلویزیون داشتن شیرینی خونگی درست میکردن. اینقدر هوس کردم که داشتم پس می‌افتادم! توی اینترنت سرچ کردم تا دستور پخت یه شیرینی که موادش رو توی خونه داشته باشیم پیدا کنم. نتیجه این شد:

 

شیرینی سیب هستن ^_^

با اینکه ظاهرش خوب نشد اما بسیوووور خووووشمزه شد

نریختن شیر و بیکینگ پودر و پودر قند هم که کاملا بی‌اهمیت بود -_-


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Michelle خبر هلث تابلو سازی نیکان تیام دبیرستان غیر دولتی دخترانه آپادانا Russell اخبار ورزشي دریا دانلود | دانلود فیلم و سریال جدید ✨یادآور حقیقت پیدای‌ نور باش✨ معاونت پرورشی و اجرایی دبستان