1) آلبوم های عکس قدیمی رو آوردیم نگاه کنیم. یه عکس از فاصله دور گرفته شده بود. یهو با انگشتاش میخواست عکس توی آلبوم رو زوم کنه! o_O
2) میگه رفته بودیم رستوران. منوی غذا رو برداشته هی با انگشتش نوشته های منو رو میخواسته بکشه بالاتر تا بقیه منو بیاد تو صفحه! O_o
3) رفته بودم مسجد واسه نماز جماعت. جایی که ایستاده بودم دقیقا مرز بین دو تا فرش بود که یه ذره بینشون فاصله افتاده بود. خانم کناریم گفت اینجا جات خوب نیست پاهات درد میگیره. گفتم نه خوبه راحتم. گفت نه من دیروز پاهام درد گرفت بیا این شال من رو پهن کن روش نماز بخون. و شال کامواییش رو داد به من.
مثل این خانم، مهربان و دریادل باشیم!
4) از مسجد اومدیم بیرون. گفت کار داری؟ گفتم نه. گفت حوصلم سر رفته میای بریم دور بزنیم؟ گفتم کجا؟ گفت بازار. گفتم بریم.
خودش که پول با خودش نیاورده بود چون قصد خرید نداشت. منم که اصلا قصد بازار رفتن نداشتم.
اینطوری بگم که طی این دور زدن، من دو تا گپ و یه کیف خریدم!
بعد که داشتیم برمیگشتیم خونه، نظرمون به ویترین یه مغازه جلب شد. گفتم چطوره اینجا هم بریم یه دور بزنیم؟ خندید و گفت بریم.
و از اون مغازه هم یه شنل بافت خریدم!
تا دور زدن های بعدی بودورود :دی
درباره این سایت