عمر دوستیمان به اندازه تمام عمرش است. از زمانی که توانست راه برود و حرف بزند، همدم و یار همدیگر شدیم. همان رفیقی را میگویم که در این پست، یادگاریاش را نشانتان دادم.
کسی که وقتی بیخبر به خانهمان میآمد، در را که میگشودم با دیدنش فریاد شادی میزدم و در آغوش میگرفتمش.
مهر دیدمش. رفته بودیم خانهشان. باهم قرار گذاشتیم بیشتر همدیگر را ببینیم و یک روز برویم بیرون بگردیم.
آبان میخواست بیاید به خانهمان. ما مسافر بودیم و نشد.
دی میخواستیم برویم خانهشان. آنها مسافر بودند و نشد.
امروز رفتیم خانهشان. همه بودند. برادرهایش با دیدنم فقط گریه میکردند. دخترخاله اش خودش را انداخت در بغلم و هق هق کرد. عمه ها و خاله هایش مرا به آغوش گرفتند و زار زدیم. و مادرش.
سرم درد میکند. همینطور فک و تمام دندانهایم. حالت تهوع امانم را بریده. معده ام ناهارم را برگرداند.
تمام خاطرات کودکی ام با اوست. باهم بزرگ شدیم. چه حرفها که باهم نمیزدیم. چه خیالها که باهم نبافتیم. چه راز و رمزها که باهم نداشتیم.
غروب از شدت بدحالی برای مدت کوتاهی خوابیدم. در خوابم همه چیز آرام بود و اتفاقی نیفتاده بود. بیدار شدم و دیدم نه! شده آنچه نباید میشد.
همین دیشب داشتم به مرگ فکر میکردم. به اینکه اگر ناغافل بیاید و نتوانم به کارهای عقب مانده ام برسم چه؟ بعد با خودم گفتم کو تا آن موقع؟ من حالا حالا ها کار دارم!
چقدر عمر کوتاه است و فرصت باهم بودن اندک.
باخاطراتت چه کنم؟ با یادگاری هایت؟ با نامه هایی که در کودکی با دستخط بچه گانه برایم نوشتی؟
کاش میشد این حال بدم را عوق بزنم
آخرین پیام هایمان:
دیدارمان افتاد به قیامت
ب.ن: در سطر اول پست، بین «عمر» و «ش»، کلمه «کوتاه» را جا انداختم.
درباره این سایت